نام داستان: انعکاس
ظهر تابستانی بود. علی کنار دریاچهی ائلگلی ایستاده بود، دستها در جیب، نگاهش خیره به عمارت وسط آب. قایقها آرام میلغزیدند، صدای خندهی بچهها از دور میآمد، و نسیم ملایمی برگهای درختان را نوازش میداد.
در دلش چیزی میجوشید—نه غم، نه شادی. چیزی بین این دو. شاید خاطرهای که هنوز کامل نشده بود.
قدمزنان به سمت نردههای کنار آب رفت. انعکاس عمارت در آب مثل رؤیایی بود که میخواست از ذهنش فرار کند. ناگهان چشمش به پیرمردی افتاد که روی نیمکتی نشسته بود، با دفترچهای در دست و قلمی در حرکت.
علی نزدیک شد. پیرمرد لبخند زد و گفت:
«هر کسی که اینجا میایسته، یه داستان توی دلش داره. تو چی؟ نوشتیش؟»
علی مکث کرد. نه، ننوشته بود. اما حالا، با صدای آب، با بوی گلها، با نگاه آن پیرمرد، حس کرد وقتشه.
کنار پیرمرد نشست، دفترچهای از کیفش بیرون آورد، و نوشت:
«در ائلگلی، جایی میان آب و آسمان، من خودم را دوباره پیدا کردم.»
---
