سه شنبه, ۹ مهر ۱۴۰۴، ۱۲:۲۸ ق.ظ
ali Azizi
قسمت پنجم – «پژواکِ قدمها در کوههای سبلان»
علی و روتی اینبار راهی ارتفاعات شدند—کوه سبلان، با قلهی پوشیده از برف و چشمههای آبگرم در دل سنگ. مسیر سخت بود، اما روتی مثل همیشه پرانرژی، جلوتر میدوید، گاهی برمیگشت و با اون نگاه بامزهاش انگار میگفت: «زود باش، علی!»
هوا خنک بود، صدای باد از لای صخرهها رد میشد، و هر قدم، پژواکی داشت که انگار کوه باهاش حرف میزد. علی ایستاد، به قله نگاه کرد، و نوشت:
«در کوه، هر سکوتی صدایی داره. صدای دل، صدای گذشته، صدای امید.»
وسط مسیر، روتی ناگهان ایستاد. گوشهاش تیز شد. از پشت سنگها صدای نالهای ضعیف میاومد. علی نزدیک شد و دید یه بز کوهی زخمی، گیر افتاده بود. با احتیاط نزدیک شد، و با کمک یه کوهنورد که از دور رسید، بز رو آزاد کردن.
اون شب، کنار چادر، علی نوشت:
«روتی همیشه زودتر از من میفهمه. کوهها راز دارن، و سگها کلیدش.»

۰۴/۰۷/۰۹
۲
۰
ali Azizi