قسمت چهارم – «رازِ شنها در کویر مرنجاب»
بعد از سبزی باغ ارم، علی و روتی دلشون هوای سکوت کرد. اینبار مقصدشون کویر مرنجاب بود—جایی که آسمون شبش پر از ستارهست و شنها قصهی هزار ساله رو زیر پا پنهان کردهن.
با جیپ از جاده خاکی گذشتند، و وقتی رسیدند، خورشید داشت افق رو بوس میکرد. روتی با شور روی شنها دوید، رد پاهاش مثل نقاشی روی بوم طلایی کشیده شد. علی ایستاد، نفس عمیق کشید، و نوشت:
«در کویر، صدا نیست. اما هر دانهی شن، یه راز داره.»
شب، کنار آتش، علی به آسمون نگاه میکرد. روتی کنارش خوابیده بود، گوشهاش تیز، انگار داشت ستارهها رو میشنید. ناگهان صدای خشخش شنها آمد. علی بلند شد. روتی هم. از دور، سایهای نزدیک شد—یه مرد محلی با شال و فانوس.
مرد گفت:
«شما تنها نیستید. کویر همیشه همراه داره، حتی اگه نبینیش.»
علی لبخند زد. اون شب، با صدای باد و نور ستارهها، نوشت:
«در مرنجاب، فهمیدم که سکوت هم میتونه پر از حضور باشه. و روتی، همیشه اولین کسیه که اون حضور رو حس میکنه.»
---

