علی بعد از سفر تبریز، دلش هوای شمال کرد. این‌بار مقصدش ماسال بود—شهری میان کوه و مه، جایی که ابرها روی زمین راه می‌رفتند.

کلبه‌ای چوبی اجاره کرد، بالای تپه‌ای که چشم‌اندازش تا افق سبز بود. شب اول، صدای باد از لای درختان رد می‌شد و انگار قصه‌ای قدیمی را زمزمه می‌کرد. علی کنار پنجره نشست، دفترچه‌اش را باز کرد، و نوشت:

«اینجا، باد حرف می‌زند. و من گوش می‌دهم.»

صبح، در مسیر جنگلی قدم زد. مه همه‌جا را گرفته بود، و ناگهان صدای زنگوله‌ای از دور آمد. دختری با لباس محلی، در حال بردن گوسفندها به چرا، از میان مه ظاهر شد. نگاهی رد شد، لبخندی کوتاه، و بعد دوباره مه...

علی آن شب نوشت:

«در ماسال، آدم‌ها مثل خاطره‌اند—می‌آیند، رد می‌شوند، و در مه گم می‌شوند. اما حس‌شان می‌ماند.»